باز باران بی ترانه باز باران با تمام بی کسیهای شبانه میخورد بر مرد تنها میچکد بر فرش خانه باز میآید صدای چک چک غم باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمیدانم، نمیفهمم کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد کجای ذلتش زیباست؟ نمیفهمم
کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟ نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند که باران عشق تنها نیست صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست کجای مرگ ما زیباست؟ نمیفهمم
یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد کودکی ده ساله بودم میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود نمیدانم کجای این لجن زیباست؟
-------------------------------------------------
تا بدانند سرنوشتش را در چه مایه بر چه پایه باید نهاد تصمیم گرفت خاطرات گذشتهاش را بنگارد و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد... عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش حتی برای نمونه یک مداد هم ندارد از انبار یک تاجر لوازم التحریر شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد و تمامی یک میلیون مداد را تراشید چرا که میخواست خاطرات گذشته را بلاوقفه، بنگارد... چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را ناتمام، بگذارد... غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه با سرکشیدن جرعه شرابی از آه آغاز به نوشتن کرد... "خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت و آن جمله این بود تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند... و سرنوشت سازان.... سرنوشت او را با مایه گرفتن از سرگذشت او بر پایه "هدر" نهادند...