|
|
|
|
|
چهار شنبه 8 مهر 1394 ساعت 15:1 |
بازدید : 55955 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
ایا مدهوش جام خواب غفلت فکنده رخت در گرداب غفلت ازین خواب پریشان سر برآور سری در جمع بیداران در آور در این عالی مقام پر غرایب ببین بیداری چشم کواکب تماشا کن که این نقش عجب چیست ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست که میگرداند این چرخ مرصع که برمیآرد این دلو ملمع که شب افروز چندین شب چراغ است که ریحان کار این دیرینه باغ است چه پرتو نور شمع صبحگاه است چه قوت سیر بخش پای ماه است چه جذب است این کزین دریای اخضر به ساحل میدواند کشتی خور چه لنگر کوه را دارد زمین گیر فلک را هست این سیر از چه تأثیر ز یک جنسند انگشت و زبانت به جنبش هر دو از فرمانبرانت زبان چون در دهان جنبش کند ساز چه حال است این کز او میخیزد آواز چرا انگشت جنبانی چو در مشت نیاید چون زبان در حرف انگشت ترا راه دهان و گوش و بینی یکی گردد بهم چون نیک بینی چرا بینی چو گیری نشنوی بوی چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ حکایت گوش کن یک دم در این پیچ برون از عقل تا اینجا کسی هست که او در پرده زینسان نقشها بست درین پرده که هر جانب هزاران فتاده همچو نقش پرده حیوان بیا وحشی لب از گفتار دربند سخن در پرده خواهی گفت تا چند همان بهتر که لب بندی ز گفتار نشینی گوشهای چون نقش دیوار
-----------------------------------------------
خداوندا گنهکاریم جمله ز کار خود در آزاریم جمله نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ ز ما غیر از گنهکاری نیاید گناه آید ز ما چندانکه باید ز ننگ ما به خود پیچند افلاک زمین از دست ما بر سرکند خاک سیه شد نامه ما تا به حدی که نبود از سفیدی جای مدی رهانی گر نه ما را زین تباهی چه فکر ما بود زین روسیاهی بدین سان رو سیه مگذار ما را بیار آبی بر وی کار ما را الاهی سبحه دست آویز من ساز به سلک اهل تحقیقم وطن ساز بسان رحل مصحف برکفم نه لب خندان چو رحل مصحفم ده به خط مصحفم گردان نظر باز خط مصحف سواد دیدهام ساز بده مفتاحی از سطر کلامم وزان بگشای قفل از گنج کامم ز اوراق کلامم بخش آن مال که تا جنت توان شد فارغ البال به ذکر خود بلند آوازهام کن رفیق لطف بیاندازهام کن که از من رم کند مرغ معاصی روم تا بردر شهر خلاصی سرشکم دانهٔ تسبیح گردان مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان بود کاین سبحه گردانیدن من برد آلودگی از دامن من بیفشان از وضو بر رویم آن آب که از غفلت نماند در سرم خواب دهم مسواک و تسبیح توکل که دیو طبع خود را ز آن کنم غل کمندی ساز پیچان سبحهام را کز آن در کاخ فردوسم شود جا چو در طبعم شود میل گناهی ز رحل مصحفم ده سد راهی به گل مگذار تخم آرزویم دهش سرسبزی از آب وضویم منم چون نامه خود روسیاهی سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی نگاهی کن که رو آرم به سویت رهی بنما که جا گیرم به کویت الاهی جانب من کن نگاهی مرا بنما به سوی خویش راهی چو وحشی جز گنه کاری ندارم تو میدانی که من خود در چه کارم اگر بر کرده من میکنی کار عذابی بدتر از دوزخ پدید آر که جرم من چوجرم دیگران نیست گناهم چون گناه این و آن نیست به چشم مرحمت سویم نظر کن شفیع جرم من خیرالبشر کن
--------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر وحشی بافقی ,
اشعار وحشی بافقی ,
شعر ,
وحشی بافقی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|